|
|
روزي كوچولويي تصميم گرفت با اش به پياده روي برود |
|
او يك و يك را درون اش گذاشت |
|
او اش را بر سر كرد |
|
و را درون قرار داد و بيرون رفت |
|
ناگهان تندي وزيد و اش را روي |
|
نوك انداخت |
|
يك كوچك زيبا كه اين اتفاق را ديد روي پريد |
|
و او را با نوكش به زمين انداخت |
|
و كوچولو را كرد |
|
بعدبراي تشكر از كوچك كمي از خرده هاي ريخت |
|
حالا ديگر كوچك هم بود |
|